در امتداد حادثه خسته به بن بست رسیدم


بزار جونم برات بگه که چی دیدم چی ندیدم


این قصه مون ترانه نیست کابوس کودکانه نیست


رنگ و ریای آدما حقیقته افسانه نیست


پوشالیه وجود شون حقیقت دروغی شون


حتی خداهم گول میخوره به ظاهر سجود شون


واژه عشق و عاطفه نقش تو قصه ها شده


شکستن دل رفیق دفع قضا و بلا شده


دروغ دیگه یه عادته برادری حکایته


افتاده رو لگدزدن اینم یه جور شهامته


نه دیگه زنا ظریف اند نه تو مردا اون غروره


نه دیگه دلی صبوره تو شبای بی ستاره


حالا اینجا ته بن بست همه چیز رنگه سرابه


حرف عاشقانه گفتن توی دفتر و  کتابه